مث خودم و خودت ثمین جان مگه نه
نظرات شما عزیزان:
سلام
وبلاگ نویس عزیز خسته نباشی، وبلاگت خیلی ناز و مامانی بود دوسش داشتم. بیا به وبلاگ من هم سر بزن خیلی دوست دارم با هم همکاری داشته باشیم به امید دیدار
وبلاگ نویس عزیز خسته نباشی، وبلاگت خیلی ناز و مامانی بود دوسش داشتم. بیا به وبلاگ من هم سر بزن خیلی دوست دارم با هم همکاری داشته باشیم به امید دیدار
من مدیر سایت تبادل لینک با بازدید بسیار بالا هستم و از اکثر وبلاگ نویسان دعوت میکنم که نام وبلاگ خودشون رو در سیستم من ثبت کنن. از شما دوست عزیز هم دعوت می کنم نام خود را در مجموعه بزرگ ما به صورت رایگان ثبت کنید. متشکرم
hani
ساعت11:46---14 دی 1394
زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه...
بفیشو بیا وبلاگم بخون نظرم بده
پاسخ: عزیزم وبت بالانمیاد دلم میخابدونم بقیشو بزار خاهش میکنم
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه...
بفیشو بیا وبلاگم بخون نظرم بده
پاسخ: عزیزم وبت بالانمیاد دلم میخابدونم بقیشو بزار خاهش میکنم
.: Weblog Themes By Pichak :.